عمرو9 گفت هنوز دير نشده و من فكر امروز را از چندى پيش پيشبينى نمودهام دستور بده عدهاى از سپاهيان قرآن بر سرنيزهها نصب كنند و قشون عراق را به حكميت آن دعوت نمايند معاويه دستور داد فوراً پانصد نفر از سواران بدون اسلحه قرآنها را بر سر نيزه نموده با صداى بلند شعار دادند يا معشر العرب هذا كتاب الله بيننا و بينكم اى قبائل عرب اين كتاب خدا بين ما و شما حكم كند.
مالك اشتر آن افسر رشيد مأل انديش صدا زد مردم فريب اين تظاهرات مكارانه را نخوريد اينها عقيده بكتاب و ندارند كجا بود اين قرآن در اين مدت يكسال و نيم و در اين مدت هر چه آنها را به قرآن دعوت كرديم فايده نبخشيد امروز با اين تظاهر مزورانه قرآن را براى خود قلعه و حصار قرار دادهاند قرآن ناطق كاشف حقائق كتاب خدا على است.
متأسفانه از سرداران على (عليه السلام) اشعث بن قيس فرياد زد با اين قوم نمىتوان رزم كرد پس از وى خالد بن عمر كه از طرف معاويه حكومت خراسان باو وعده داده شده بود هم آواز شد اشعث مرد متلون خبيث الذات بود يك مرتبه پس از اسلام مرتد شده بود ولى در زمان خلافت ابى بكر مجدداً اسلام آورد و از طرف عثمان نيز حكومت آذربايجان داشت. چون على (عليه السلام) بخلافت رسيد او نيز بظاهر تبعيت كرد اما چون صلاحيت امارت نداشت على (عليه السلام) عزل او را نوشت بدست زيادبن مرحب داد و او با كمال وحشت مركز حكومت را بقصد كوفه ترك گفت از شدة وحشت ميخواست به پيش معاويه بگريزد يكى از رفقاى وى او را نصيحت كرد نگذاشت از اين نظر اشعث از على دل پرى داشت و دنبال بهانه مىگشت بالاخره كار خود را كرد و تخم نفاق را كاشت تا آنجائى كه جمعى شمشير بغلاف گذاشته فرياد زدند ما طرفدار صلح هستيم.
ولكن مالك گوشش بدهكار نبود و گرم مشغول زد و بند كشت و كشتار بود و هدفش سراپرده و خيمه معاويه بود بشهادت تاريخ اگر تا نزديكى ظهر مالك را آزاد گذاشته بودند معاويه را زنده و دست بسته پيش على (عليه السلام) مىآورد ولكن همان اشعث متلون پيش على آمد با لحن خشن گفت بايد مالك را احضار كنيد و حضرتش ناچار يزيد بن هانى را پيش مالك فرستاد و جريان را باطلاع رسانيد مالك گفت تو بچشم مىبينى صحنه نبرد در چه زمينه پيش مىرود از حضرتش يك ساعت براى من مهلت بگير تا معاويه را در حضورش دست بسته بياورم مالك برگشت عين مشاهدات خود را بحضورش عرضه داشت چون اين راز را اشعث فهميد مجدداً اصرار كرد بايد مالك برگردد و دست از كار زار بردارد.
على (عليه السلام) دوباره يزيد را فرستاد كه بمالك بگو اگر بر نگردى على (عليه السلام) را زنده نخواهى ديد هنگامى كه مالك برگشت اوضاع را ديگر گونه ديد بانگ بر آورداى گروه عراقيان چه شد كه بر امام خود عاصى و از جنگ برگشته در حالتيكه فتح و ظفر ما حتمى بود.