مشعل هدایت قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
| ||
|
لعنت بر تو ای زبان نفرین شده من! ای کاش لال شده بودم و هرگز آن حرف نابجا را در پیشگاه امام صادق (علیه السلام) بر زبان نمیآوردم اما آیا همه گناهها بر گردن زبان من است؟ نه. بی شک زبان وسیلهای برای بیان افکار، عواطف و احساسات انسان است. نعمت بزرگی است که باید همیشه در مهار عقل باشد. پس چه طور شد که من برای لحظهای از خود بی خود شدم و مستی قدرت و ثروت باعث شد تا گرفتار چنین عذاب دردناکی شوم. حکایتی اخلاقی درباره امام صادق(ع) لعنت بر تو ای زبان نفرین شده من! ای کاش لال شده بودم و هرگز آن حرف نابجا را در پیشگاه امام صادق (علیه السلام) بر زبان نمیآوردم اما آیا همه گناهها بر گردن زبان من است؟ نه. بی شک زبان وسیلهای برای بیان افکار، عواطف و احساسات انسان است. نعمت بزرگی است که باید همیشه در مهار عقل باشد. پس چه طور شد که من برای لحظهای از خود بی خود شدم و مستی قدرت و ثروت باعث شد تا گرفتار چنین عذاب دردناکی شوم. بازرگان در شهر مدینه مرد خوشنامی بود. او همه آن چیزهایی را که آرزو داشت به دست آورده بود و در تجارتخانه و املاک او کارگران بسیاری برایش کار میکردند و در سایه همین کار و تلاش بی وقفه بود که روز به روز بر شهرت و ثروت مرد بازرگان افزوده میشد و او که در جستجوی یافتن موقعیت اجتماعی بالاتری بود، میکوشید تا با نزدیک شدن به شخصیتهای مطرح و محبوب روزگار خویش، احترام جامعه را نسبت به خود جلب نماید و اعتبار خود را افزایش دهد و در این راه تا حد بسیار زیادی هم موفق شده بود. او میدانست که نه تنها در مدینه، بلکه در تمام جهان اسلام هیچ شخصیتی محبوبتر و مورد احترام تر از جعفر بن محمد (علیه السلام) وجود ندارد. آوازه زهد و تقوا و علم و معرفت آن حضرت در تمام آفاق پیچیده بود و هر روز از اطراف و اکناف جهان برای زیارتش به مدینه میآمدند، تا روح عطش زده خود را در کنار این دریای بی کران که کلامش عطر آسمانی داشت و سیمایش چون سیمای پیامبر بزرگوار اسلام بود، سیراب سازند. بازرگان میدانست که هیچ کس دستگاه خلافت را به رسمیت نمیشناسد و تمامی مردم در دل خویش هیچ کس را به اندازه جعفر بن محمد (علیه السلام) برای رهبری جامعه قبول ندارند، و نیز میدانست که بی اعتنایی آن حضرت برخاسته از شخصیت الهی و منش والای ایشان است. پس از هر فرصتی که پیش میآمد برای تقرب سود میجست. زیرا دریافته بود که در نظر مردم، همراهان و معاشران آن حضرت اشخاص محترم و مورد اعتمادی محسوب میشوند. امام که از استدلال گستاخانه بازرگان به خشم آمده بود به بازرگان فرمود:آیا میدانی که غیر مسلمان نیز آدابی در ازدواج دارد که نمیشود او را حرامزاده نامید و به او توهین کرد؟بازرگان اگرچه در آغاز، هدفی جز این نداشت اما هر چه میگذشت بیشتر به امام دل میبست و شیفته اخلاق، ادب و فضایل بی شمار او میشد. دیگر حتی کمتر به تجارتخانه و املاکش سرکشی میکرد و از هر لحظهای برای حضور در محضر آن حضرت استفاده میکرد. او مجذوب مردی شده بود که پدرانش همه از اسوههای ایمان و اعتقاد بودند و ایستادگی آنان در راه شرف و آزادگی تا پای جان، بر هیچ کس پوشیده نبود. در ابتدا، بازرگان در گوشهای مینشست و در سکوت به سخنان آن حضرت گوش فرا میداد و از ترس آنکه خطایی مرتکب نشود، لب از لب نمیگشود و به سلام و درودی اکتفا میکرد. ولی رفته رفته جرأتی پیدا کرد و پرسشهای خود را با امام در میان گذاشت و پاسخ شنید و با معرفی خود از امام تقاضا کرد تا اجازه دهد او نیز چون دیگران در جلسات درس و بحث حضور داشته باشد و در شمار ملازمان و اصحاب آن حضرت درآید. بازرگان که از این سعادت خرسند بود، از هیچ تلاشی برای جلب نظر امام فروگذار نمیکرد و با خود میاندیشید که علاوه بر تأمین دنیای خود، آخرتش را نیز تضمین کرده است. به لطف همنشینی با آن حضرت، محبوبیت و احترام او در نزد خانوادهاش دو صد چندان شده بود. در شهر نیز او را مردی معتمد و امین به شمار میآوردند و به همین اعتبار، هیچ تجارتخانهای رونق تجارتخانه او را نداشت. حتی کارگرها هم دوست داشتند که کارفرمایی چون او داشته باشند و برای کار به او مراجعه میکردند. همه چیز به خوبی میگذشت و بازرگان، خود را از سعادتمندترین انسانها میدانست تا اینکه روزی متوجه شد که امام صادق (علیه السلام) قصد حضور در بازار را دارد. سراسیمه خود را به آن حضرت رساند و اجازه شرف حضور خواست. امام با خوشرویی او را پذیرفت و درخواستش را قبول کرد. به همراه غلامش به دنبال امام روان شدند.بازار پر بود از همهمه کاسبهایی که هر یک کوشش میکردند با سر و صدا و تبلیغ اجناسشان رغبت مشتریان را برای خرید از آنان بیشتر کنند. در هر گوشهای فروشندگان مشغول فروش یا مرتب کردن کالاهای خود بودند و چون چشمشان به امام میافتاد، سکوت میکردند و با سلام و احترام از آن حضرت درخواست میکردند تا از آنان خرید کنند. امام با لبخند و گشاده رویی، سلام آنان را پاسخ میگفت و با حوصله به حرفهایشان گوش فرا میداد و به آرامی از کنار بساطشان میگذشت. فروشندگان از دیدار امام خشنود بودند و حضور ایشان را به فال نیک گرفته و به یکدیگر نوید میدادند که به برکت حضور امام، روزی آنان امروز بیشتر خواهد بود.اجناس متنوع و زیبای بازار، بی اختیار هر بینندهای را وادار به توقف و تماشا میکرد و غلام که با علاقه بر سر هر بساطی میایستاد و با حسرت به اجناس نگاه میکرد، دیگر حواسش نبود که عقب نماند. مرد بازرگان هنگامی که غیبت غلام را احساس کرد به خشم آمد و چند بار با صدای بلند او را صدا زد. غلام که غرق در رؤیاهای حسرت آلود و لذت تماشا بود صدای بازرگان را نمیشنید، تا اینکه رو برگرداند و هنگامی که چهره عصبی بازرگان را دید با عجله خود را به او رساند. اما بازرگان که عصبانیت تمام وجود او را فرا گرفته بود فریاد کشید:- مادر... کجا بودی؟!غلام چشم از صورت بازرگان برداشت و لحظهای به صورت امام نگاه کرد و بی هیچ پاسخی، شرمگین سر به زیر انداخت.ناگهان صدای امام صادق (علیه السلام)، سکوت را شکست:- سبحان الله. چرا به مادرش دشنام دادی؟ من خیال میکردم که تو مردی پارسا و خویشتنداری و میتوانی بر نفس خود چیره شوی. اما امروز بر من آشکار شد که تو از تقوا به دوری و ارادهای بر اعمال خود نداری. پس دیگر از من جدا شو و هرگز همراه من مباش.بازرگان و غلام هر دو به چهره امام نگریستند. چهره امام که تا لحظهای قبل چون خورشید میدرخشید در هالهای از اندوه و ناراحتی بود و دیگر از آن لبخند زیبا و دلنشین که همواره بر لبانش بود اثری نبود. بازرگان بی اختیار به یاد جلسات اخلاق امام افتاد و به یاد آورد که امام بارها و بارها در باره پرهیز از ناسزاگویی سخن گفته و خاطر نشان کرده بود که چنین گناهانی محرومیت از رزق را در پی خواهد داشت. عرق سردی بر پیشانی بازرگان نشست. گویی بین زمین و آسمان معلق بود و زندگی برای او به پایان رسیده بود. از شدت شرمساری توان نگاه کردن به چشمهای امام را نداشت و در دل، خود را سرزنش میکرد که چه طور به خود این جسارت را داده است که در حضور پاکترین انسان روزگار خود، چنین جمله زشتی را بر زبان بیاورد؟ ناگاه نیرویی در درون او به صدا درآمد: «آیا این خدمتکار پست، ارزش دفاع را دارد؟ آیا این غلام زرخرید لیاقت آن را دارد که با او به ادب و خوشرویی سخن گفته شود؟ آیا...»بازرگان با خود فکر کرد که باید از ناسزایی که گفته دفاع کند و نا گریز گستاخانه لب گشود:- «یابن رسول الله! این غلام از اهالی سند است و مادرش هم اهل سند است و مسلمان نیست!»امام که از استدلال گستاخانه بازرگان به خشم آمده بود به بازرگان فرمود:- «آیا میدانی که غیر مسلمان نیز آدابی در ازدواج دارد که نمیشود او را حرامزاده نامید و به او توهین کرد؟»بازرگان گرچه از غلام خود عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید، اما دیگر هیچ گاه نتوانست سعادت همراهی آن حضرت را داشته باشد. تنها همراهان او شرمساری و حسرت بودند که تا واپسین دم حیات، لحظهای از او جدا نشدندبازرگان سر به زیر افکند. احساس کرد که زانوانش میلرزد و تحمل وزن او را که در زیر بار سنگینی از خجالت در حال مچاله شدن بود، ندارد. او هرگز به یاد نداشت که امام، شخصی را مورد دشنام و اهانت قرار دهد و یا با کسی به تحقیر رفتار نماید و او را کوچک و ناچیز بشمارد. به یاد آورد روزی را که کسی در باره کمترین مرتبه کفر از آن حضرت سؤال کرد و امام در پاسخ گفت: «کبر، نازلترین مرحله کفر است و کبر یعنی که آدمی دیگران را با دیده پستی و حقارت نگاه کند و حق را خوار و ناچیز ببیند.» بازرگان دیگر سخنی برای گفتن نداشت و میترسید که هر حرف دیگری که برای توجیه خطایش بزند، کار او را دشوارتر کند و بر سنگینی بار گناه او بیفزاید. صدای غم آلود و با صلابت امام صادق (علیه السلام) بار دیگر سکوت را شکست: - «توبه کن و دیگر همراه من مباش.» بازرگان با خود فکر کرد که باید از امام عذرخواهی کند، دستش را ببوسد، به پایش بیفتد و... اما دیگر دیر شده بود و امام به سرعت در حال دور شدن بود. بازرگان گرچه از غلام خود عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید، اما دیگر هیچ گاه نتوانست سعادت همراهی آن حضرت را داشته باشد. تنها همراهان او شرمساری و حسرت بودند که تا واپسین دم حیات، لحظهای از او جدا نشدند. منابع : 1- معانی الاخبار، ص 242 2- اصول کافی، جلد 2، ص 309 و 324 3- وسائل الشیعه، جلد 2، ص 477 4- الحدیث، جلد 2، ص 80 [ پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:شرمندگی بازرگان از امام صادق(ع), ] [ 7:55 ] [ اکبر احمدی ]
[
|
|
[ تمام حقوق مادی ومعنوی این وبلاگ متعلق : به اکبر احمدی می باشد ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |